بخش نخست :
میگن وقت طلاست ، ولی زمان نظاره گره / شکنجه گره ، میخواد مارو به گا ببره
منو دست ننداز ، دست انداز ، هست سر رام ، ردّم
زندگی از مرگ اضافه تره برام
اهل شهر غم ، یه بدشانس فانی / Rest In Peace شده بعدِ خاکسپاری
نفس تنگ ، گوشا تیز ، صدا در نمیاد ، هیس
نه حرف هست ، نه حسابی فقط بدن سرده حسابی
اضطراری ، وقت کم ، زندگی داره در میره / برو پِیِش بشو درگیرش
ولی من میگم در گیرِ طناب وقت / نباشم آزادم هرجا برم
آره از دامِ ترس نترس ، حرف نزن
حرف حق نزن ، دِ دم نزن
نفس نکش ، نفس نفس نفس نزن
اگه منُ فرض بگیری عزرائیل / هرراهی بری تش منم
بخش دو :
من ، هم قطارِ مردگانم
فراز تپه های شوربختی کلبه دارم
تمام هیزم های جنگلم رو شعله دادم
ولی هنوزم رویِ دیوارم یه جغدِ با من
نشونه خوبی نی ، با اینکه جغده شومی نیس
آره من دست شستم ، باور کن ، خونی نیس دستام
نمیفهمی چی میگذره تویِ این قطار
جاده بن بسته حاجی تو هم مردی شوخی نی
من ادعا ندارم چون ، هیچی نیستم منُ ملامت کن
دیگه ندارم اون طراوتُ ، دیگه ندارم اون سلابتُ
سلامتُ ، ندارم چون ، هنوز نکشتم بلاهتُ
الان میترسم شبا از صبح / الان میترسم شبا از صبح
صبح نمیشه مرد ، صبحم مرده پیشِ من
من از مرده ترس دارم اینم خورده نیش عقرب
ولی به هم قطار پشت نمیشه کرد
هرچند اونی که شده با من سوار کشته میشه تش ، اه