(هم خوان) میخوام ببرمت به تاریکیهای ذهن دل مشغولیهای یه شاعر دیوونه عبرت که اگه دیر بجنبی سفید تار موهات ، حریر خواب و بیداری تن لخت آرزوهات و می گیره و یه شعر نو، به دست تو ، تو لعنتی ، بیفلسفه ، خفت کنه ، که بیصدا ، توو خواب و بیداری میگم: بذار باز شه چاک این دهن آخه لا مصب ، بزن: تو هم حرفات و پشت پرده که گذشت آب از سر بیرحم: توی خواب و بیداری چشمات و بستن و آروم ، میبرنت: اونجای که دیگه دستات نرسه به قانون میزنم و میشکنم این صوت صدا رو پس بیا ، دستام باز کن جر بدم این زخم کهنه رو با دندونام میخواهم داد بزنم و فریاد بکشم از طومار سختیا ، که کیباز کنه این فکر خورد شده رو از زیر بار حرف زیاد من یه دیونه عاقلم که قصه هام ترسناک ، خوب بلدم چون که دیدم زندگیرو با همه فرق هاش گفتن تو یه پسر باهوشی که تو رپ حرف هاش ، مس تزریق واژه به خون شعر و رگ هاش ،،باز واسه مکیدن شعر سیاسی!!! نچ نچ ،،، اکیداً وقتیاز خواب پا میشئٔ خیس عرق از کابوس تلخ دیشب ، شروع بازی تلخ بدون اضافه وقته بیشکّ (هم خوان) میخوام ببرمت به تاریکیهای ذهن دل مشغولیهای یه شاعر دیوونه عبرت که اگه دیر بجنبی سفید تار موهات ، حریر خواب و بیداری تن لخت آرزوهات و می گیره و یه شعر نو، به دست تو ، تو لعنتی ، بیفلسفه ، خفت کنه ، که بیصدا ، توو خواب و بیداری پشت میز کاری و چشمات به کاغذ خالی، می نویسم تا که بر دارم از عقده هام باری یا از خواب و بیداری و ذهن بیماری از نزول درد هاست ، ریاهای مرد دیوونه رنگ سبز فصل هاست فحش و تف شد ، مشتا قفل شد ، دستها بسته از نسلها ،حرف دیروز ، مفت امروز ، در حصار فرداست زیر رگ موند، تیغ لبهات ، نور چشمات تا کور شی ، یا مثل خیلیها فروختی خودتو آدم پول شی ویا عین ماهیتو غربت ساحل از بیآبیخشگ شی ، یه مکتب نو با رپ بسازی از خاور دور چی؟ از حرف دل موند با خون نوشت و لبریز از حرص شی ، یا زیر دست آرزوهات میمونی تا که خورد شی بازم ، توی خواب و بیداری ، نقش یه دیوونه عاقل رو ترک آینه ، بازم ، خمار و نأشه بیحالی، توی خوشیامونم گریه آخه چه فایده (هم خوان) میخوام ببرمت به تاریکیهای ذهن دل مشغولیهای یه شاعر دیوونه عبرت که اگه دیر بجنبی سفید تار موهات ، حریر خواب و بیداری تن لخت آرزوهات و می گیره و یه شعر نو، به دست تو ، تو لعنتی ، بیفلسفه ، خفت کنه ، که بیصدا ، توو خواب و بیداری فرق بین من و توی عاقل فقط اینه که چشمای من چیزایی که نباید نبینه رو میبینه و چشمای قرمز تو راوی چیست ، که این سرخی فقط واسهٔ نأشگی نیست!! اگه زمزمههاتون برسه به گوش شرق که فرار از یه حقیقت امر باعث شرم روح یه شعر واقعییاسین تو گوش خر ، میخونم و میزنم فریاد که دنیا رو کرّ حالا دیگه دیره ، باید چشما رو بست و از یه کلبه کهنه تو رویاهات بساز یه قصر و اسیر ذهنیات غلط ، رویای فرسوده یه شاعر توی بند میکنه وطن و ترک واسه همینه که رو صندلیبا دست بسته، تحریک شهوت به نوشتن قصه فصل پاییز زرد و برگ ریزون عادت نسل، توی حصار اشعار مهدار نفسش حبس که این بازی تموم نمیشه و تا بوده وصفش ، برای سکوت عاقلا دیوونه باشن که اینه رسمش با آمپول هوا خلاصی ، آره ، زندگیترس داره ، تو خواب و بیداری ، به خوابیو تزریق دستات (هم خوان) میخوام ببرمت به تاریکیهای ذهن دل مشغولیهای یه شاعر دیوونه عبرت که اگه دیر بجنبی سفید تار موهات ، حریر خواب و بیداری تن لخت آرزوهات و می گیره و یه شعر نو، به دست تو ، تو لعنتی ، بیفلسفه ، خفت کنه ، که بیصدا ، توو خواب و بیداری