بیدارشو! سفیدبرفی من! این شوالیه با صدتا کفش آهنی از قاف رَد شده اونقدر کشتنش تو شبیخونِ جادهها تا راهِ شهرِ سرخ لباتو بلد شده تنها سفیدبرفیِ این داستانی و کوتولههای شهر همهگی عاشقت شدن با بودنت پلان، به پلان رنگ میزنی به فیلم زندگیِ سیاه و سفید من موتو گوگوشی کردی و از هوش میبری عشاقِ سینهچاکِ فضای مجازیو من هفت ساله میشم و باز دوره میکنم چرخ و فلکسواریِ تو شهرِبازیو دستای تو گلوی دوتا قوی عاشقن، آغوش تو چراغِ یه کافه توی پاریس، حرفات شرابِ کهنهی شیراز دارن و زنگ صدات طراوتِ آهنگِ ونجلیس یه لندنِ پُر از مِه و بارون تو چشمته اما بازم به دوربینا لبخند میزنی مثل یه آهو که تو اتوبان رها شده، یا یه پَری تو شهر پُر از آدمآهنی سیگار میکشی و خدا سرفه میکنه، میشه ترانه شد تو شبِ بکرِ ریملت من یه فراریام که پناهندگی میخواد از سرزمینِ روشن و پهناورِ دلت تاریخم از سلامِ تو آغاز میشه و عشقت خلاصه میکنه روزای هفته رو یه پیچکی که با نفست زنده میکنی، این شابلوطِ کهنهی از یادرفته رو مثلِ «براهنی» به دفِ ماه میزنم، این شب با بودنِ تو شبِ سالِ نو شده قفلای پیشِ روم همه رو باز میکنم با اون کلیدِ سُل که رو ساقِت تَتو شده این بوسه آخرین نفسِ این شوالیهس، بیدارشو! سفیدبرفیِ بیادعای من! با این سیاوشی که از آتیش رَد شده بین گُلای روی ملافهت قدم بزن...