[قسمت یک]
ای شرمساری شرمساری شرمساری
جز شرمساری از خودت چیزی نداری
هی نا امیدی نا امیدی نا امیدی
از هیچکس حتی خودت خیری ندیدی
هی تنگدستی تنگدستی تنگدستی
چشماتو رو هرچی دلت می خواست بستی
هی آستین بردی به چشمای نجیبت
دستات خجالت می کشیدن توی جیبت
چون زیر بار دوستی جون کنده بودی
از مهره های گردنت شرمنده بودی
هرچی بهت تقدیم شد دوز و کلک بود
قلبت شکست از بس که دستت بی نمک بود
هی صبر کردی صبر اما بی علاجه
از صبر کردن روحت اینقدر حاج و واجه
بارون حریف شر شر چشم ترت نیست
سقفی که باید باشه بالای سرت نیست
[همخوان]
با این و اون نجنگ فرار کن فرار
از مردم دو رنگ فرار کن فرار
[قسمت دو]
هی لقمه توی خون زدی تا زنده موندی
عمری دم از بارون زدی تا زنده موندی
هی سیب نارس چیدی از باغ بهشتت
دیدی که راضی نیستی از سرنوشتت
چون زیر بار دوستی جوون کنده بودی
از مهره های گردنت شرمنده بودی
هرچی بهت تقدیم شد دوز و کلک بود
قلبت شکست از بس که دستت بی نمک بود
[همخوان]
با این و اون نجنگ فرار کن فرار
از مردم دو رنگ فرار کن فرار