بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟ من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو! باز از مسيرِ خواب برم تا سرابِ تو، يا از پياده روی همين شعرِ رو به رو؟ پيشِ تو قطب نمای دلم مست می کنه! بايد بغل کنم تو رو از هر چهار سو! من به نشونیِ غلطت شک نمی کنم حتا تو التهابِ کتک های بازجو! بی تو يه ساعتم که عقب می ره عقربه ش، با صدهزار زنگ فرو مُرده تو گلو! يه برکه ام که روی تنم غوطه می خورن، اين اردکای زشت همه تو لباسِ قو! بايد تمامِ شعرای حافظ رو دوره کرد، تا شرحِ يک نگاهِ تو رو گفت مو به مو... اما تمامِ حرفِ دلِ من خلاصه شد، تو چهار سطرِ ساده ی يک شعرِ شاملو: آه ای يقينِ گم شده! ای ماهیِ گريز! در برکه های آينه لغزيده تو به تو! من آب گيرِ صافی ام، اينک! به سِحرِ عشق! از برکه های آينه راهی به من بجو! *