امروز كه محتاج تو ام جاي تو خالي ست فردا كه ميايي به سراغم نفسي نيست در من نفسي نيست نفسي نيست در خانه كسي نيست نكن امروز را فردا بيا با ما كه فردايي نميماند كه از تقدير و فال ما در اين دنيا كسي چيزي نمي داند تا آينه رفتم كه بگيرم خبر از خود ديدم كه در آن آينه هم جز تو كسي نيست من در پي خويشم به تو برمي خورم اما در تو شده ام گم به من دسترسي نيست نكن امروز را فردا دلم افتاده زير پا بيا اي نازنين اي يار دلم را از زمين بردار در اين دنياي وانفسا تويي تنها منم تنها نكن امروز را فردا بيا با ما بيا با ما امروز كه محتاج تو ام جاي تو خالي ست فردا كه ميايي به سراغم نفسي نيست در اين دنياي ناهموار كه ميبارد به سر آوار به حال خود مرا نگذار رهايم كن از اين تكرار در اين دنياي وانفسا تويي تنها منم تنها نكن امروز را فردا بيا با ما بيا با ما امروز كه محتاج تو ام جاي تو خالي ست فردا كه ميايي به سراغم نفسي نيست آن كهنه درختم كه تنم غرقه ي برف است حيثيت اين باغ منم خار و خسي نيست