مقدمه:
بامداد ام من... خسته از با خویش جنگیدن, خسته ی کویر و تازیانه و تحمیل
دیریست تا دم برنیاورده ام اما اکنون هنگام آن است
که از جگر فریادی برآرم;هر چند جنگی از این فرساینده تر نیست
و تو را از شکست و مرگ گزیر نیست
ورس یک:
خودم هم باور ندارم که میتونم جدی باشم
یه حسی دارم توم که دینی دارم بهش
حس میکنم همه نفس هام رو قسطی دارم
بعد از هر بازدمم میگه این بار آخره
وقت منه یه صدایی میگه صبر بسه هی
خشک و سرد مثل آدم برفی های ته دی
گرفته و کدر و بیروح مثل وقت فکر
زیر دوش میکنی از سرمایی که تنته
من خوابم ، من خوابم صدای خرناسم
پر کرده گوشه های شهر و با آدم
عادت کردم به خوابی به سنگینیه حرفم
به روز مرگی حوصله سر بر
به دیدن همه چی مثل فیلم های صامت
یه تکرار سیاه و سفید یه سکوت ثابت
از همه چیم که زدم
فحش هام هم شنفتم
دکمه هامو بستم
گه خوریم و کردم
چیزی نیست که ببازم
نه تاریکم نه روشن
بامدادم من